Nous ne sommes pas spécialiste de la culture iranienne, mais nous nous efforçons de vous donner un aperçu de différents aspects de la culture millénaire iranienne.

یکم بهمن
زاد روز فردوسی ،
بزرگ مرد ایران زمین است،
این روز بر همه
پارسی زبانان جهان گرامی باد.

شوش را ديدم 

شوش را دیدم

این ابر شهر این فراز فاخر این گلمیخ

این فسیل فخر فرسوده

این دژ ویرانۀ تاریخ

شوش را دیدم 

شوش را دیدم

این کهن تصویر تاریک از شکوه شوکت ایران پارینه

تخت جمشید دوم بام بلند آریایی شرق

آن سرور و مرگ را تسخیر زنان در قعر آیینه

شهرها در دهرها چون کلبه های تنگ و لت خورده

و مرور و مرگشان برده

شوش در باغی که ایران بود چون قصری هزار اشکوب

سالیان و هفته ها را روز های عیدو آدینه

اینچنین یادم می آید خوب

با خط خوانای تاریخ اینچنین دیدم

بر رواق و طاق تقویم ابد مکتوب

در نور دیده چه بس طومار اعصار و سلاسل را

آفتابی ساعتش را عقربک هایی

پویه جون پرگار های پرتو خورشید

راه اعداد نجومی پوید و نوری

سالیان و قرنها کوتاه در فهرست تقویمش

با هزاره ها و بیور ها شمار و چند و چون ها را

شاخ زن صاحبقران ها در مطاوی قرن ها خفتند

دانیال و استر از ایشان

قصه ها گفتند

مانده بر اوراق تورات کهن مکتوب

باز هم زان دور دست خواب وافسانه

می درخشد خوب

با در و دیوارها سقف و ستونهایی چنان زیبا و رؤیایی

بشن و بالا خشتی از زر خشتی از نقره

سطح و سقف آبگینه و آبگین آیینه و بلور

وستون های شگرفش را

می تواند دید چشم کور

کز فروغ شمعی از بی تابی تکرار و تصاعد ها

قصرها را با همه تالار و طنبی ها میانی ها و جنبی ها

در رنگ تاریکی شبهای دیمه نیز

معجز معمار روشن روز رویاند

با حصار و برج و بارو ها چنان استوار و پولادین

آنچنان در اوج لوح و سر در ابر افسانه

که به جنبش قصۀ دیوار چین و سد اسکندر

کاخسازی عنکبوت و خاکبازی کودکان را بیشتر ماند

شاه شهری با جلال و هیبت افلاکی و خاکی

هالۀ گرم سعادت بافته در طوق گلهای برومندی

– مهدي اخوان ثالث

خُسرو فرشیدوَرد

شاعر و نویسندۀ گرانقدر، یازده سال پیش در ۹ دیماه ۱۳۸۸  در خانۀ سالمندان نیکان به دیار باقی شتافت ؛ شعر زیبای  » این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست » از سروده های این بزرگمردِ وطن پرست است که پس از سفرهای خارج از کشور،ازذهن پرمسئولیت او تراوش کرده است وتلنگری  گزنده است بروضعیت امروز تمایلات متداول درجامعه 

    روانش شاد و یاد و تفکر جاری در این اثرش همواره زنده باد! 

    این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست؛

    این خاک چه زیباست ولی خاکِ وطن نیست؛ 

    آن دختـــــــــــرِ چشم آبیِ گیسوی طلایی، 

    طنازِ سیه چشــــــــــم، چو *معشوقۀ من نیست؛ 

    آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت،  

    هرگز به دل انگیــــــــــزیِ ایرانِ کهن نیست؛

    در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان،

    لطفی است که در  » کَلگَری » و  » نیس » و  » پِکَن » نیست؛ 

    در دامن بحر خزر و ساحل گیلان 

    موجی است که در ساحل » دریای عَدَن » نیست 

    در پیکر گلهای دلاویز شمیران 

    عطری است که در نافه ی » آهوی خُتَن »نیست؛ 

    آواره ام و خسته و سرگشته و حیران

    هرجا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست؛

    آوارگی وخانه بِدوشی چه بلایی ست

    دردی است که هَمتاش در این دیرِ کهن نیست

    من بَهرِ کِه خوانم غزل سعدی و حافظ 

    در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست؟ 

    هرکس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران 

    بی شُبهِه که مغزش به سر، و روح به تن نیست!

     » پاریس » قشنگ است ولی نیست چو تهران 

       » لندن » به دلاویزی شیرازِ کُهن نیست؛ 

    هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ  » آلپ » 

    چون دامنِ البُرز، پُر از چین وشکن نیست؛ 

    این کوه بلند است ولی نیست دماوند 

    این رود چه زیباست ولی رود تَجَن نیست؛ 

    این شهرعظیم است ولی شهرغریب است،

    این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست!

روزی اگر بناست که بر تن کفن کنم

من اَن کفن به تن ز برای وطن کنم

سبز و سفید و سرخ نکوتر بود کفن

تا من برای خاطر میهن به تن کنم

ایران من ، عزیز من، ای سرزمین من

مرگ است بی تو اگر هوس زیستن کنم

روزی که پای عشق وطن در میان بود

تاریخ گفته است که من چه باید کنم

همچون برق حق بر خرمن باطل درافتم

یزدان صفت مبارزه با اهریمن کنم

دشمن اگر پای بدین سرزمین نهد

کاری که کرد نادر لشگر شکن کنم

عظمت ایران از فردوسی | ادبیات هشتم

دو شعر از فردوسی درمورد بزرگی، عظمت،قدرت و شکوه ایران …

شعر اول – عظمت ایران – فردوسی

ندانی که ایران نشست منست

جهان سر به سر زیر دست ِ منست

هنر نزد ایرانیان است و بـــس

ندادند شـیر ژیان را بکــس

همه یکدلانند یـزدان شناس

بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شــود

کنام پلنگان و شیران شــود

چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم

جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم

بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

ای آفتاب روشن و ای سایۀ همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی

من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی

مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی

عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم
تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی

دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی

شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی

وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزۀ خوبان حذر کنی

«سعدی»

apci.alsace@yahoo.com

+33681852764

1a, place des orphelins, 67000 Strasbourg